تاجری که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد (1)
افزوده شده به کوشش: آرین ک.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: ل.پ. الول ساتنویرایش: اولریش مارتسولف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم - ص 365نشر مرکز، چاپ اول
صفحه: 35-36
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: تاجر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
از قصه های پند آموز و تقدیرگرایانه است. باور داشتن چنین چیزهایی، قصه هایی اینگونه خلق میکند تا این قصه ها به این باورها دامن بزنند. این قصه را به صورت خلاصه، از کتاب «قصه های مشدی گلین خانم» نقل میکنیم.
تاجری بود، زنی داشت. یک روز زن میخواست نمک بکوبد، همین که دسته هاون را روی نمک ها کوبید، ته هاون گرد تا گرد درآمد. شب ماجرا را برای تاجر تعریف کرد. تاجر گفت:«اقبال از من برگشته، تو ناراحت نباش.» خرجی چهل روز زن را به او داد. صبح پاشد از زن حلالیت طلبید و رفت به سوی بیابان. در راه از دکان کله پزی، یک کله و دو تا پاچه پخته و از نانوائی نان خرید. پاچه ها را خورد و کله را لای نان پیچید و گذاشت توی خورجینش و از دروازه شهر بیرون رفت. دو فرسخ که از شهر دور شد، دید غلام های شاه تو بیابان مثل اینکه دنبال چیزی میگردند. یکی از غلام ها از تاجر پرسید: «کجا میروی؟» تاجر گفت: «خودم هم نمیدانم تا چه پیش آید.» بعد از آنها پرسید: «شما دنبال چه میگردید؟» گفتند: «پسر پادشاه گم شده، از مردم سؤال میکنیم، شاید خبری از او داشته باشند.» تاجر خواست یک مقدار از کله را به آنها بدهد، بخورند. همینکه در خورجیناش را باز کرد، مأمورها دیدند سر پسر پادشاه تو خورجین تاجر است. او را گرفتند. تاجر گفت: «من اصلا پسر پادشاه را نمیشناسم. این اقبال من است که از من برگشته.» مأمورها سر پسر پادشاه را به همراه مرد به دربار بردند. پادشاه دستور داد سر تاجر را از بدنش جدا کنند. تاجر التماس میکرد او را نکشند. میگفت: «من پسر پادشاه را نمیشناسم. اقبال از من برگشته و این از قدرت خداست.» وزیر از پادشاه خواهش کرد تاجر را نکشد. او را چهل روز زندانی کند. اگر پسر پیدا نشد، آنوقت سر او را ببرد.پادشاه قبول کرد. مرد تاجر را به زندان بردند. تاجر نشانی منزل خود را به دوستانش داد تا به زنش خبر بدهند. زن تاجر آمد. تاجر به او گفت: «هر وقت توی خانه چیزی از دستت افتاد و نشکست مرا خبر کن.» چهل روز مرد تاجر در زندان ماند. روز چهلم زن تاجر شیشه سرکه از دستش افتاد و نشکست. فوری به زندان رفت و به شوهرش خبر داد.روز چهل و یکم بود که شاه دستور داد تاجر را بیاورند و سر از تنش جدا کنند. مرد تاجر را آوردند. او به التماس افتاد و گفت: «مرا نکشید، اقبال به من رو آورده، پشیمان میشوید.» امّا شاه عصبانی بود و به جلّاد گفت او را بکشد. درست موقعی که جلّاد میخواست سر تاجر را ببرد، از دم در فریاد زدند: نکشید! شاهزاده آمد. شاه از دیدن پسر خود تعجّب کرد. تاجر گفت: «قبلۀ عالم، بگوئید خورجین مرا بیاورند.» وقتی خورجین تاجر را آوردند، دیدند نان سنگک و کله گرم توی آن است. شاه از وزیر حکایت را پرسید. وزیر گفت: «این نشانه قدرت خداست.» پادشاه دستور داد خلعتی به تاجر دادند و او را آزاد کردند.